سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

روز مبادا

یادم می آید

گفتی برمی گردی

دستت را بوسیدم

به زور

همیشه ناراحت می شدی

گفتی:دختر این چه کاریست!

فقط خندیدم

اما دلم گریه می کرد

چون فکر امروز بود

امروزی که عید بیاید

و دلش برای تو تنگ شود

و تو نباشی

دلش تو را بخواهد

تو آن دور دورها

نشسته باشی

و دستش نرسد که دستت را ببوسد

و دعا دعا می کرد

که  چنین روزی نرسد

که او باشد و دلش بسوزد

که تو نیستی

دستت را بوسیدم برای روز مبادا

و امروز آن روز مباداست

روزی که تو نیستی

نشسته ای آن بالا

و من خاطراتم را اصراف می کنم

در این روهای مبادا


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/12/25 ساعت 11:54 عصر توسط راحیل نظر