سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

ضریح

بعد از مدت ها آن حس بی بدیل سراغش آمده بود.

دلش را انگاری از بند رها کرده بودند! پاهایش دست دلش افتاده بود.

پایش به حیاط سقا خانه که رسید ،صدای قلبش در گوشش بود.

پا برهنه دوید سمت ایوان طلا که پر بود از نیت های  لبریز نماز زیارت.

به در که رسید دست لرزانش را کشید روی در و زیر لب صلوات و اذن ورود.

با جمعیت جلو می رفت،آرام.انگار منتظر لحظه ای شگرف بود.

اشک چشم های مردم،زمزمه هایشان،چشمانش را به راست گرداند.

لحظه ای ثانیه ها ایستادند.

نگاهش به پنجره ی ضریح آقا گره خورده بود.


+ نوشته شده در دوشنبه 91/1/14 ساعت 12:44 صبح توسط راحیل نظر