سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

باران

عادت کرده بود با ابهام حرف بزند.تمام نوشته هایش هم همین طور.وقتی می خوانیدشان حس می کردی هم می فهمی و هم نمی فهمی.

حالا جالب بود که اگر خیلی از تاریخ نوشته اش می گذشت،خودش هم گاهی نمی دانست موضوع نوشته اش چه بوده.یک روز در دفتر آبی اش نوشته ای را خواندم.نوشته بود"زندگی من گاهی پر می شود از ابرهای لبخند.."

ازاو پرسیدم چرا یک همچین حسی داشته.جوابم را نداد.گفتم لابد باز یادش رفته..اما دیدم لبخند همیشگی گوشه ی لبش ،سر جایش نیست...و به جایش گوشه ی چشمش نقطه ای درخشان تر می شود...وبعد همان نقطه روی گونه اش سر خورد.

جوابم را گرفتم. ابر لبخندش باران شده بود!


+ نوشته شده در یکشنبه 90/11/30 ساعت 1:7 صبح توسط راحیل نظر