سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

درد

دلم می خواهد چشمهایم را  ببندم و این درد تمام شود.

این درد هر روزه که هنوز برایم تکراری نیست.دردی که می آید و می رود و هنوز نرفته باز می گردد.

نمی دانم تقاص؟  چه را پس می دهم.چرا هر سال یک درد جدید...یک درد بی درمان!

از این مسکن های رنگارنگ بیزارم! از این حال، که بی حالتر از هر حالیست!

از سر گیجه ها..از گریه های بی دلیل

و از این بغض مدام!

طاقتم رفته و بی "قت" شده ام.

از "حرف" می رنجم،با حساب و بی حسابش هم توفیری ندارد.

این روزها شبیه بادکنک شده ام.تو خالی!پر از نفس های مصرف شده!

دلم می خواست حداقل بادکنک "گازی"بودم که رها می شدم و می رفتم بالا. آنقدر بالا که به چشم کسی نمی آمدم.

شده ام مثل کیفم.می شود هر جایی ولویم کرد.شل و بی شمایل.

دلم می خواهد چشمهایم را ببندم.

مسکن هایم کو؟


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17 ساعت 12:14 عصر توسط راحیل نظر


ضریح

بعد از مدت ها آن حس بی بدیل سراغش آمده بود.

دلش را انگاری از بند رها کرده بودند! پاهایش دست دلش افتاده بود.

پایش به حیاط سقا خانه که رسید ،صدای قلبش در گوشش بود.

پا برهنه دوید سمت ایوان طلا که پر بود از نیت های  لبریز نماز زیارت.

به در که رسید دست لرزانش را کشید روی در و زیر لب صلوات و اذن ورود.

با جمعیت جلو می رفت،آرام.انگار منتظر لحظه ای شگرف بود.

اشک چشم های مردم،زمزمه هایشان،چشمانش را به راست گرداند.

لحظه ای ثانیه ها ایستادند.

نگاهش به پنجره ی ضریح آقا گره خورده بود.


+ نوشته شده در دوشنبه 91/1/14 ساعت 12:44 صبح توسط راحیل نظر


ساعت

ثانیه ها می دویدند

هزار کار نکرده داشت

ساعت را می پایید و

تند تند کار می کرد.

تلویزیون گفت:1 ساعت مانده به ..

فکر کرد

به کار هایی که نکرده..

انگار حافظه اش یک دفعه به کار بیافتد

تازه یادش افتاد که چقدر کار نکرده داشت..

چقدر انتظار نکشیده بود

چقدر پای عهدش نمانده بود

دست از کار کشید

و نشست پای سفره هفت سین

با خود گفت یک سال که رفت

همین یک ساعت را

منتظرش می شوم

و تحویل سالم را با انتظارش سپری می کنم

سال که تحویل شد

پایش به انتظار بند شده بود.


+ نوشته شده در سه شنبه 91/1/1 ساعت 3:35 صبح توسط راحیل نظر


   1   2      >