سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

مهتاب

بعضی وقتها

دلم پر می کشد

به آن روزهای دور

به آن روز هایی که

"مهتاب"دخترم بود.

بعضی وقت ها

جوری

دلم برایش تنگ می شود.

یک جور نا جور!

برای "مهتاب"نه!

برای معصومانه هایش..

"مهتابِ "من

در همان روزها مانده

همان قدر لطیف

همان قدر شکننده

اگر دستم می رسید

شال گردن بافته ی عمرم را

از سرش می گرفتم

می شکافتم رج به رج

تا دوباره روز های"مهتاب"ی ام

برسند

آن وقت دوباره "مهتاب "را

بغل می گرفتم.

می بردمش به حیاط مادربزرگ

آن وقت باهم  قایم باشک بازی می کردیم.

بعد با نصف سیبی

که مادر می داد

با گذاشتن یک چوب کبریت رویش

برای "مهتاب"جشن تولد می گرفتم

کنار همان درخت گیلاس

که یک بار پیرهن "مهتاب" را گیلاسی کرد

و چقدر دلم سوخت برای خودم

که مادر به جای "مهتاب"

مرا دعوا کرد!

یادم می ماند اینبار

  وقتی که مادربزرگ

شال گردنم را می بافت

"مهتاب" را بردارم

لباس تور توری سپیدش

موهای طلایی اش

و چشمان آبی اش را

اینبار لای رج های شال گردنم

پنهان کنم.

تا مهتاب در میان تار و پود زندگیم پخش شود

و من

وقتی که دلم کمی کودکانه می خواهد

میانه این همه بزرگسالی

دلم تنگ نشود

یک جور ناجور

برای "مهتاب"

عروسکم!


+ نوشته شده در سه شنبه 90/12/23 ساعت 4:36 عصر توسط راحیل نظر