سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

اسفند..

قبل تر ها فکر می کردم فقط خودم اسفندها را یادم می ماند..ماهی که همیشه پر هیاهوست و همه یا در حال خریدند و یا در حال خانه تکانی! کسی یادش نمی ماند که اسفند است..فقط نزدیک شدن عید و بهار و فروردین را می بینند و عزیز داشتن روز های اسفند عزیزم را فراموش می کنند.

فکر می کردم اسفند،تنها بچه ی ته تقاری است که توجهی بهش نمی شود و لوسش نمی کنند.فکر می کردم فقط من و دوستم و هرکس متولد این ماه بود یادش می ماند که برای آمدنش لحظه شماری کند و بعدش برایش دلتنگ شود.

اما

مادرم همیشه وقتی یاد روزهای شیرخوارگیم می افتاد،چهره اش غم می شد..نمی دانستم چرا.مادربزرگم از بی قراری هایم می گفت..می گفت شیر مادرت را نخوردی چون شیرش خشک شده بود !آخر چرا؟

بعد ها مادرم گفت فردای آن روزی که از بیمارستان نجمیه آوردیمت ،بخش نوزادان را زدند.کسی زنده نماند..من زنده بودنم را مدیون یک روز زود به دنیا آمدنم بودم..

مادربزرگم گفت همه رفته بودند و ما مانده بودیم...موشک که می زدند ما می رفتیم توی جوب ها..همسایه ها یا رفته بودند ویلای شمالشان یا خانه ی فک و فامیلشان دور از تهران...مادرم از ترس شیشه ها مرا می برده توی راه پله ها..و من از صدای مادرم هم می ترسیدم...

بعدها فهمیدم اسفند 66 فقط ،برای من مهم نیست...


+ نوشته شده در دوشنبه 90/12/1 ساعت 1:49 صبح توسط راحیل نظر