هنوز یادم می آید
زیر لب ذکر هایت را
پول هایی که
زیر فرش پله های باریک خانه
می گذاشتی
برای فقیرها
برای مستحق ها
چرایش را نمی دانم
هروقت مستحقی می آمد
می نشستی روی پله
پولها را زیر لب
پچ پچ کنان می شمردی
انگار می دانستی سهم هر کس را
برای یکی زیاد
یکی هم کم
یادم می آید
چادر نقطه نقطه ایت
که گوشه اش
همیشه طعم اشک هایت را داشت
دلم لک زده
برای یک بار بوییدن دست هایت
بوسیدن روی ماهت
گل های حیاط
همه خشکیدند
همه جا سیاه شد
خاک شد
بعد از رفتنت
بغچه ی زرد تور دوزی شده ات
که گذاشته بودی
حالا شده تمام هستی ام
اما عطر تنت
دیگر میان لباس ها نیست
چند وقتیست
انگار
به آسمان پر کشیده بویت...