سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

گندم

همیشه خانه اش دم عید دیدنی بود.

دم عید می رفت بازار و چند بشقاب سفالی می خرید با یک کوزه.می گفت سبزه گذاشتن در ظرف سفالی شگون دارد.همیشه 3 تا از ظرف ها را  یک شکل می خریدو

بقیه را به سن نوه ها از بزرگ به کوچک.کوزه را برای نوه ی عزیز کرده اش می گرفت چون می دانست" فاطمه "کوزه را بیشتر دوست دارد تا بشقاب.

بعد هم برای کوزه تخم خرفه می خرید تا نوه ی عزیز کرده بیشتر خوشش بیاید. 

همیشه وقتی می خواست گندم ها را بریزد در آب زیر لب ،آهسته صلوات می فرستاد.می گفت گندم حرمت دارد.خدا همه برکت سال را در این گندم ها قرار داده.

ما هم با او صلوات می فرستادیم.

بعد که سبزه ها کم کم قد می کشیدند،بوی عید در خانه اش می پیچید.

همیشه به آن سه ظرف یک شکل بیشتر می رسید  تا همه شان مرتب سبز شوند.کج و کوله و زرد نشوند و برای پنجشنبه آخز سال آماده شان می کرد.

آخر او و آن سه ظرف سبزه با هم قراری داشتند.قرار بود او ببردشان جایی تا سال تحویل که می شد ،ذره ذره ی عشقی را که به پایشان ریخته بود به عزیزانش برسانند.

پنجشنبه که می رسید،او از شب پیش وسایلش را آماده کرده بود.گلاب و سبزه ها و پارچه ی ترمه و خرما.هیچ دلش نمی خواست سربار باشد،با اینکه تاج سر همه بود.

تلفن را بر می داشت و از تاکسی تلفنی یک ماشین می گرفت برای"باغ رضوان".

بعد آرام آرام در ها را قفل می کرد و می رفت سوار ماشین می شد.

در باغ رضوان که می رسید سبزه ها را می برد سر مزار دو پسر شهیدش.اما سبزه سوم را به نیت دو نفر می گذاشت.یکی سومین پسرش که در تهران پیش دو پسر دائی شهیدش آرمیده بود ؛یکی تنها

همراه خستگی هایش که بعد از پسرها زیاد دوام نیاورده بود.وقتی سبزه ی سوم را می گذاشت ،می گفت حاجی به "بهزاد" سلام برسان،بگو دلم خیلی برایش تنگ شده.بگو شاید سال بعد همدیگر را دیدیدم.

و غروب

با همه ی دل خوشی ها و دلبستگی هایش

به خانه بر می گشت،تا سال بعد.

حالا امثال ،چهارمین بهاری است که او با پسرانش و حاجی سر هفت سین آسمانیشان با فرشتگان می نشینند.

                                                    


+ نوشته شده در یکشنبه 90/12/21 ساعت 1:24 صبح توسط راحیل نظر


شور وشُکْرْ

وقتی سر مستی از اتفهاقای خوب.

وقتی پر از شعفی.

وقتی هیچ چیزی برای ناراحتی پیدا نمی کنی.

وقتی تمام اوقاتت پر از شادیست.

وقتی هر چیز خوبی که فکرش را می کنی برای تو اتفاق می افتد.

وقتی حتی بدون شنیدن آهنگی  شاد پر از هیجانی..پر از شادی .

...

آن وقت است که جای چیزی خالیست!

ولی تو پرش میکنی

سرت را می گیری به سمت آسمان

 و با تمام وجود فریاد می زنی:

 

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا  شـــــــــــــــــــــــــــــــــــکرتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...

 


+ نوشته شده در شنبه 90/12/20 ساعت 1:29 عصر توسط راحیل نظر


یادت هست

یادم می آید همیشه وقتی وارد خانه می شدم بوی خاص تو همه ی ریه هام را پر می کرد.همیشه به دنبال منشأ بو بودم و فکر می کردم این بو به خاطر آن کرم دستی است که همیشه روزی سه بار،بعد از هر وضو به دستهات می زدی.

اصلاً برای همین بود که آن روز در داروخانه پایم را در یک کفش کردم که مادر آن کرم را برایم بخرد.اما بو از کرم نبود چون هر چه آن کرم را به دستهام زدم بوی تو نیامد.اما نفهمیدم که آن بو از کرم نیست.

فکر می کردم برای سفیدآب هایی است که همیشه از بازار می خریدی و برای اینکه ناغافل تمام نشود، همیشه در خانه داشتیشان.اما بو از آنها هم نبود.

گفتم شاید از آن صابون های قدیمی است که همیشه لباسهایت را با  آن می شستی و هیچ وقت لباسهایت روی لباسشویی را ندیدند،اما از آن هم نبود.

ولی همه اینها را خیلی دیر فهمیدم.آن وقتی که آمدم و دیگر صدایت نمی آمد..دیگر دم در نبودی،چشم انتظار ما!

آنقدر دیر فهمیدم که فرصت نکردم کمی از عطر تنت را به یادگاری بردارم.

اما یادت هست،آن عصر جمعه که آمدی به خوابم و وقتی بیدار شدم هنوز بویت می آمد.

یادت هست لباسهایت را گذاشتی تا زود برگردی...

تا مدت ها ،هر وقت دلم تنگت بود،سرم را فرو می کردم در بغچه لباسهایت و نفس می کشیدم.

ولی چند وقت است که دیگر هیچ جا پیدایت نمی کنم...

عطر تنت از لباسهایت هم رفته..انگاری واقعاً زمین را ترک کرده ای...


+ نوشته شده در یکشنبه 90/12/7 ساعت 1:13 صبح توسط راحیل نظر


<      1   2   3   4   5      >