شـهریــــــور
او شهریوریست
در شهری یـــِوَر
پابرهنه به افکارم دوید
درست مثل تولدش
که ناگاه از فضای آبستن دلهره
پا بر زمین احساسم گذاشت
و شد نقطه ای در دفتر بی خط ذهنم
او شهریوریست
در شهری یــِوَر
در دورترین نقطه ی در دست رس
در نزدیکترین افکار هوا
و در انتهای این خطوط ممتد
که گویی تا نا کجا آباد می روند
و من اینجا
با دستمال دلسوزی
غبار غلیظ فراموشی را
از روی خاطراتم
پاک می کنم
و یادم می آید
که او
شـــهریـــوریست...