قلب پیچه
منم موجودی که خدایش آفریده..به خودم شک میکنم،غبطه می خورم
گاهی فحش می دهم خودم را.
دلم می خواهد حتی خودم را برای افکار نا مناسبم مجازات کنم.
منم آن موجودی که خدا در او روح دمید...
این روح لایق پاکترین هاست.وقتی افکاری زنجیرپاره کرده میان افکار زیبایم اغتشاش می کنند
دلم می خواهد ذهنم را محکوم کنم.
من را او آفرید و عاطفه ای داد که سرکش است.
این عاطفه ی سرکش را حیایی داد که رامش کند،و درون سینه ام محبوس!
زمان آفریدن، مرا درون سینه قلبی داد.
قلبی که می تپید برایش...به نامش...اما خود ِ آگاهم از نا خداگاهم بی خبر..قلبش را
نمی فهمید..قلبی که محبس عاطفه ای سرکش و زیبا بود.
و حالا منم و این قلب که نمیفهممش.قلبی که در تپش هایش خدا خدا می کند...ولی آهنگش چیز دیگری است...
منم و این روح که نمی دانم چقدر از آن نورانیتش باقی است...
روحم را انگاردرون سینه ام کشیده اند.و عاطفه سرکشم ذره ذره آن را بلعیده .
اکنون این منم و دردهایی مبهم.شاید دردی به نام قلب پیچه!