شیطنت های پاییزی
باران که می بارد
تو را حس می کنم
از تو در تو های ذهنم
بیرون می خزی
می شوی کودک بازیگوش احساس
از پنجره اتاق نیمه روشن
کنجکاویت را
می اندازی در باغچه حیاط
به بهانه ی هوای ابری
سرک می کشی به درخت انجیر
که حالا خیس از
شیطنت های پاییزی
برگ هایش
سیلی می خورند
از دانه درشت ها
دستت را بلند می کنی
قطره ها
با تو دست می دهند
انگار رعد و برق ها
خوش ذائقه ات نیست
چشم بر هم زدنی
نیست می شوی
پیدایت نمی کنم
انگار باز
درنقاط روشن کودکیم
به خواب رفته ای....