تولد
از صبح که آمده بود،کلافه بود.دل و دماغ نداشت.هی دور خودش می چرخید.صاحب مغازه که دوستش بود، از صبح رفته بود دنبال کاری و حالا که نزدیک عصر بود هنوز نیامده بود.چند مشتری هم آمده بودند و چند متری موکت خریده بودند.دلش می خواست به جای صاحب مغازه بود و بهشان تخفیف می داد.خودش از صدقه سر حقوق بخور و نمیری که داشت و وضع مردم را می دانست.می دانست که این روزها هر لقمه یشان را به زور در می آورند و همان یک لقمه را با غم و اشک می خورند.این روزها که همه جا بوی شهید می داد، همه انگاری که پشت در های اتاق زایمان ایستاده باشند،منتطر شنیدن خبری بودند.شاید خبر تولد فرزندشان!
دلش پیش بهروز بود.او که بعد از جواد و بهزاد دستگیرش بود و ته تقاری و عزیز دل بابا،گذاشته بود رفته بود .گفته بود بمانم که چه بشود ، زندگیمان را ببرند،کشورمان را حلوا حلوا کنند.بمانم و جانم را نگه دارم برای بیماری!آخرش چه؟
مادرش هم وقتی بهروز گفت که می خواهد برود "خط"، گذاشت رفت شهرستان پیش خواهرش.نمانده بود راهش بیاندازد.انگار دلش طاقت خداحافظی نداشت.ته دلش می دانست که این هم می رود پیش بهزاد و جواد،اما انگاری با دنیا لج کرده بود.
ماشین سپاه آمد.چند نفر با همان لباس های خاکی رنگ همیشگی از آن پیاده شدند.در دلش گفت:" باز خبر کی را آورده اند؟"با نگاهش دنبالشان کرد تا از جلوی مغازه رد شدند.چند دقیقه ای گذشت.همان چند نفر دوباره برگشتند،دنبال آدرسی بودند.آمدند داخل مغازه.یکیشان که از همه کوتاه تر بود ولی انگار دل شیری داشت آمد جلو و پرسید:"شما حاج آقا آهندوست می شناسید؟"
زانوهاش سست شد،اما خودش رو جابه جا کرد و محکم گفت:"باهاش چی کار دارین؟"
یکی دیگرشان گفت: خبر شهادت پسرش را آوردیم.
یک لحظه نفهمید طرف چه می گوید.صدای قلبش را می شنید که محکم می کوبید به در و دیوار سینه اش.کدام پسرش؟بهزاد که خیلی وقت است شهید شده.جواد هم پارسال شهید شد..بهروز...بهروز..صدای بهروز را می شنید که می گفت:بمانم که چه بشود..
یاد زمان کودکیش افتاد .سه ساله بود که بهانه گرفته بود که "زن " می خواهد و فقط مادرش می دانست که منظورش عروسک است. و فردایش رفته بود و برایش"زن" خریده بود.
یاد روز مادری افتاد که بچه ها همه با هم پول جمع کرده بودند تا برای حاج خانم هدیه بخرند،اما بهروز چون کوچکتر بود دست بابا را گرفته بود و رفته بود بازار تا هدیه اش بهتر از بقیه باشد...
یاد زمانی افتاد که ته تقاریش به دنیا آمده بود و او طوری دوستش داشت که انگار بچه ی اول است.انگار خبر تولدش را آورده بودند..
روی زانویش نشست.نمی دانست شاکی باشد یا شاکر...فقط به این جمله فکر می کرد:"پسرم تولدت مبارک."
(به مناسبت سالروز تولد شهید بسیجی نوجوان بهروز آهدوست)