میان زمین و هوا(افتادن!)
دیروز
رنگ رخسارت نیامده
از قفس چهره ات
پرید
دیروز
قلبت در آستانه ورودی
خانه احساساتمان
ایستاد
دیروز
من بودم و تو
و امیدی
که کف دستهایمان
از شدت آتش دلت
ذره ذره آب می شد
نشسته بودی
میان زمین و هوا
تاب میخوردی
با کاسه های چه کنم
و مثل
خواب های همیشه ات
پرت می شدی
از بلندی هایی
به اندازه ترس های تو خالیت!
راه افتاده بودی
از گوشه و کنار دلت
شجاعت جمع می کردی
برای گفتن یک چیز
اینکه :نمی توانم
لحظه ای حتی
غم به چشمانت
ببینم!