هوال....
رفت
بدون کوچکترین اذیتی...
رفت و غمهای دل ما بیشتر شد
پدربزرگ...
چه زود به آغوش خاک رفتی...
چه زود دیر شد
و ما در دیر شدن های زندگیمان افسوس این را بیشتر میخوریم...
که چرا آخرین بار
بیشتر دستانت را نفشردم...بیشتر چشم در چشمت ندوختم...و برای ابدیت چهره ی زیبای تو را در ذهنم
...
ذهن مغشوشم...
حک نکردم...
دلم به ان قاشق برنجی خوش است که قسمت شد و
در دهانت گذاشتم...
دلم به آن سفره ای حوش است که قسمت شد و با هم کنارش غذا خوردیم...
و دیگر هیچ...
همان دو لحظه تمام این روزهای مرا ساخت...
که دیوانه شوم...
خدا حافظ...