سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

هوال....

رفت

بدون کوچکترین اذیتی...

رفت و غمهای دل ما بیشتر شد

پدربزرگ...

چه زود به آغوش خاک رفتی...

چه زود دیر شد

و ما در دیر شدن های زندگیمان افسوس این را بیشتر میخوریم...

که چرا آخرین بار 

بیشتر دستانت را نفشردم...بیشتر چشم در چشمت ندوختم...و برای ابدیت چهره ی زیبای تو را در ذهنم

...

ذهن مغشوشم...

حک نکردم...

دلم به ان قاشق برنجی خوش است که قسمت شد و 

در دهانت گذاشتم...

دلم به آن سفره ای حوش است که قسمت شد و با هم کنارش غذا خوردیم...

و دیگر هیچ...

همان دو لحظه تمام این روزهای مرا ساخت...

که دیوانه شوم...

خدا حافظ...


+ نوشته شده در شنبه 92/4/15 ساعت 6:36 عصر توسط راحیل نظر