سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

سیاه پوشیده ایم

سیاه پوشیدم

سیاهی برای دو پدر....

یکی پدر بزرگ

یکی بابای یتیمان کوفه

چقدر سنگین شده قلبم

چقدر غوغای غم دارم

فرقی ندارد

پدر

نبودنش حس یتیمی دارد

دیروز بود انگار

روزی که لبخند هایت 

شادی دلمان بود

روزی که برای روز پدر

پیراهن خریدم برایت

پیراهن دو جیب چهارخانه

چقدر دوست داشتم

وقتی میپوشیدیش

با آن شلوار راحتی ساده

دیروز بود انگار

نهار، سر سفره

نشسته بودیم کنار تختت...

برای اولین بار

غذا گذاشتم در دهانت

نگران غذای من بودی

اشاره کردی با چشمهایت

.....

دلم برای چشمانت تنگ شده

دوریمان دارد 

طولانی میشود

چه کنیم با این دل تنگ ِ خراب ِ دیوانه

...امسال نبودی کنارمان

به جای تو هم سیاه پوشیدیم

برای آقایمان

به جای تو هم گریه کردیم

برای تو هم سیاه پوشیدیم امسال

"آقا جان".....

 

پ.ن:دلتنگیهای بی درمان.....

 

 


+ نوشته شده در یکشنبه 92/5/6 ساعت 11:57 صبح توسط راحیل نظر


خانه ی پوچ

شاید باید

پر میشدی از نفرت

باید میدیدی

فرو ریختن رویاهای کودکانه ات

چه درد دارد

وقتی کسی

اشکت را در میاورد

که تو برایش باران میشدی

این یعنی

تو تنها حس نابت را باختی

به جهنم درون چشم ها

به بوی متعفن حرف ها

چه دیر  زخم را شناختی

چه زود خراب شد

همه قصه هایی که ساختی

این یعنی

همه احساست را

دور انداختی

بعد که فکر میکنی 

خدا را شکر میکنی

که هیچ خانه ای

حتی کاغذی

حتی برای خاله بازی

با او نساختی.....


+ نوشته شده در چهارشنبه 92/5/2 ساعت 1:36 عصر توسط راحیل نظر


هوال....

رفت

بدون کوچکترین اذیتی...

رفت و غمهای دل ما بیشتر شد

پدربزرگ...

چه زود به آغوش خاک رفتی...

چه زود دیر شد

و ما در دیر شدن های زندگیمان افسوس این را بیشتر میخوریم...

که چرا آخرین بار 

بیشتر دستانت را نفشردم...بیشتر چشم در چشمت ندوختم...و برای ابدیت چهره ی زیبای تو را در ذهنم

...

ذهن مغشوشم...

حک نکردم...

دلم به ان قاشق برنجی خوش است که قسمت شد و 

در دهانت گذاشتم...

دلم به آن سفره ای حوش است که قسمت شد و با هم کنارش غذا خوردیم...

و دیگر هیچ...

همان دو لحظه تمام این روزهای مرا ساخت...

که دیوانه شوم...

خدا حافظ...


+ نوشته شده در شنبه 92/4/15 ساعت 6:36 عصر توسط راحیل نظر


<      1   2   3