درد
دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و این درد تمام شود.
این درد هر روزه که هنوز برایم تکراری نیست.دردی که می آید و می رود و هنوز نرفته باز می گردد.
نمی دانم تقاص؟ چه را پس می دهم.چرا هر سال یک درد جدید...یک درد بی درمان!
از این مسکن های رنگارنگ بیزارم! از این حال، که بی حالتر از هر حالیست!
از سر گیجه ها..از گریه های بی دلیل
و از این بغض مدام!
طاقتم رفته و بی "قت" شده ام.
از "حرف" می رنجم،با حساب و بی حسابش هم توفیری ندارد.
این روزها شبیه بادکنک شده ام.تو خالی!پر از نفس های مصرف شده!
دلم می خواست حداقل بادکنک "گازی"بودم که رها می شدم و می رفتم بالا. آنقدر بالا که به چشم کسی نمی آمدم.
شده ام مثل کیفم.می شود هر جایی ولویم کرد.شل و بی شمایل.
دلم می خواهد چشمهایم را ببندم.
مسکن هایم کو؟