روز مبادا
یادم می آید
گفتی برمی گردی
دستت را بوسیدم
به زور
همیشه ناراحت می شدی
گفتی:دختر این چه کاریست!
فقط خندیدم
اما دلم گریه می کرد
چون فکر امروز بود
امروزی که عید بیاید
و دلش برای تو تنگ شود
و تو نباشی
دلش تو را بخواهد
تو آن دور دورها
نشسته باشی
و دستش نرسد که دستت را ببوسد
و دعا دعا می کرد
که چنین روزی نرسد
که او باشد و دلش بسوزد
که تو نیستی
دستت را بوسیدم برای روز مبادا
و امروز آن روز مباداست
روزی که تو نیستی
نشسته ای آن بالا
و من خاطراتم را اصراف می کنم
در این روهای مبادا