سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساده رنگ

زندگی را ورق بزن

روز مبادا

یادم می آید

گفتی برمی گردی

دستت را بوسیدم

به زور

همیشه ناراحت می شدی

گفتی:دختر این چه کاریست!

فقط خندیدم

اما دلم گریه می کرد

چون فکر امروز بود

امروزی که عید بیاید

و دلش برای تو تنگ شود

و تو نباشی

دلش تو را بخواهد

تو آن دور دورها

نشسته باشی

و دستش نرسد که دستت را ببوسد

و دعا دعا می کرد

که  چنین روزی نرسد

که او باشد و دلش بسوزد

که تو نیستی

دستت را بوسیدم برای روز مبادا

و امروز آن روز مباداست

روزی که تو نیستی

نشسته ای آن بالا

و من خاطراتم را اصراف می کنم

در این روهای مبادا


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/12/25 ساعت 11:54 عصر توسط راحیل نظر


مهتاب

بعضی وقتها

دلم پر می کشد

به آن روزهای دور

به آن روز هایی که

"مهتاب"دخترم بود.

بعضی وقت ها

جوری

دلم برایش تنگ می شود.

یک جور نا جور!

برای "مهتاب"نه!

برای معصومانه هایش..

"مهتابِ "من

در همان روزها مانده

همان قدر لطیف

همان قدر شکننده

اگر دستم می رسید

شال گردن بافته ی عمرم را

از سرش می گرفتم

می شکافتم رج به رج

تا دوباره روز های"مهتاب"ی ام

برسند

آن وقت دوباره "مهتاب "را

بغل می گرفتم.

می بردمش به حیاط مادربزرگ

آن وقت باهم  قایم باشک بازی می کردیم.

بعد با نصف سیبی

که مادر می داد

با گذاشتن یک چوب کبریت رویش

برای "مهتاب"جشن تولد می گرفتم

کنار همان درخت گیلاس

که یک بار پیرهن "مهتاب" را گیلاسی کرد

و چقدر دلم سوخت برای خودم

که مادر به جای "مهتاب"

مرا دعوا کرد!

یادم می ماند اینبار

  وقتی که مادربزرگ

شال گردنم را می بافت

"مهتاب" را بردارم

لباس تور توری سپیدش

موهای طلایی اش

و چشمان آبی اش را

اینبار لای رج های شال گردنم

پنهان کنم.

تا مهتاب در میان تار و پود زندگیم پخش شود

و من

وقتی که دلم کمی کودکانه می خواهد

میانه این همه بزرگسالی

دلم تنگ نشود

یک جور ناجور

برای "مهتاب"

عروسکم!


+ نوشته شده در سه شنبه 90/12/23 ساعت 4:36 عصر توسط راحیل نظر


ماه

به مهتاب خیره شده بود.

یادش آمد که همیشه می گفت:"ماه شکل هر آدمی میشه،فقط کافیه دلت براش تنگ شده باشه."

آن روز هر چه نگاه کرد چیزی ندید.ماه شکل هیچ کس نبود.به نظرش آمد چیزی هست اما او تشخیصش نمی داد.

امروز باز به مهتاب خیره شده بود.

اینبار نیازی به دقت نبود.از هر طرف که میدیدش ماه شکل "او" بود.حالا که" او "به فاصله سالها ازش دور افتاده بود.

انگار ماه از اول هم شبیه "او" بود.همانی که آن روز تشخیص نداده بود.

انگاری ماه را جای خود گذاشته بود و رفته بود.


+ نوشته شده در سه شنبه 90/12/23 ساعت 12:54 صبح توسط راحیل نظر


   1   2   3   4   5      >